من تقریبا پانزده ساله که دارم در زمینه بازی و سرگرمی تلاش
میکنم تا اون چیزهایی که دوست دارم رو بسازم و ازشون درآمد داشته باشم. در این مدت بارها شکست خوردم و به صفر و حتی زیر صفر رسیدم، اما هر دفعه خدا کمک کرد و راه جدیدی رو برای شروع دوباره نشونم داد.
یادمه، چند سال پیش، یک روز که با بچههای کمپانی نسشته بودیم و داشتم از مشکلات مالی میگفتم، مهلا گفت که مادرش گفته کارفرمای خوب، خدا براش روزی میرسونه، سعی کنین خوب باشین و خوب بمونین و توکلتون به خدا باشه. سعی کردیم و سعی میکنیم.
برای من، کار فقط یک راه برای پول درآوردن نیست. من خیلی هزینه دادم، خیلی مشکل دیدم و خیلی زحمتها کشیده شده، تا کار برای ما بشه زندگی. بشه چیزی که دل بدیم بهش و حال کنیم، رفیق شیم، احساسش کنیم و باهاش یکی بشیم.
یک روز پویا گفت: برام خیلی ارزشمنده که در کنار شما بچهها دارم کار میکنم و شمشیر میزنم، گفت بالاترین ارزش، حتی از پول و قدرت بالاتر براش، افتخاره. همین افتخار، ما رو تعریف کرد و پویا بهمون یادآوری کرد که چقدر دلمون پیش همدیگس…
* ادامه داره، قصه تازه شروع شده